با سلام
سالها از اون روزی که برای اولین بار تو پرشین بلاگ نوشتم گذشت .
سالها از اون روزی که مهاجرت کردم به اینجا هم گذشت.
و من دیگه اون جوان پر شور گذشته نیستم.
توی این سالها من سربازیم رو تموم کردم، یک شغل انتخاب کردم و ازدواج کردم.
روزها و شبهای زیادی رو با خوشحالی یا ناراحتی سر کردم و غمها و شادیهای زیادی رو تجربه.
نکات جدیدی از زندگی یاد گرفتم و دلایل زیادی رو کشف کردم.
مهمترین نکته ای که یاد گرفتم این بود که تا جایی که میتونم سکوت کنم و کمتر حرف بزنم.
اما چند وقتیه شهوت نوشتن بازم به سراغم اومده و دوست دارم بازم بنویسم.
قبلا این نوشتن بهم آرامش میداد
امیدوارم
نمیدونم تا حالا بازی FreeCell رو بازی کردید یا نه.
برای من این بازی مثل یه جور خدایی میمونه، سعی میکنم همه رو به سر و سامون برسونم مثلا برای خانم قرمز پیک یه سرباز مشکلی ردیف کنم.
بعبارتی همه ورق هام باید خانواده داشته باشن هر شاهی یک عروس و یک پسر و مابقی ورقها که اموالشون حساب میشن.
برای من این بازی مثل یک بازی ناموسی میمونه، مثل یک بازی واقعی.
نه،
توام نگو که من دیوانهام.
لعنتیا این آهنگ رو گوش کنید.
بزارید بارون خیستون کنه.
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست.
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر زآنکه در بند دماوندست، پشوتن مرده است آیا؟