مرا به کوچه های غم زده شهر نبر ٬
من از این تنهایی شب خسته ام ٬
از این همه آدم نشانها ٬
از اینهمه ستاره های آهنی بر سینه ماتم گرفته آسمان ٬
از اینهمه چراغ خاموش ٬
از اینهمه مدال شجاعت بر سینه آدمکها ٬
و از این نم نم خشک و خالی و بدون احساس باران ٬
اینک سالهاست که پروانه های عاشق گرمای وجود شمع را تجربه
نکرده اند . از دور صدای زوزه شغال و بانگ جغد می آید .
کسی از من ساده سراغی نمیگیرد .
که ای ساده دل اهل کجایی ؟
از چه می نالی ؟
کسی نیست که بتوانم درد و دل روزهای تنهایی – که حسرت روزهای
پیشین – را با او بگویم .
همه غرق در عادات خویش شده اند ٬ همان عادات لاجرم همیشگی ٬
همچون همان ستارگان آهنی که جز تابیدن چیزی نمی دانند .
همچون من که چراغ پرست شده ام و خورشید را چونان عنصری
زائد و قدیمی می پندارم .
شاید سطرهای سپید به کار آیند – چونان ذهنهای سپید –
همیشه سخنها کوتاه شده اند ...اما مهم آنست که به دنبال کسی بگردی که حرفهایت را گوش کند ...مهم اینست که بخواهی کسی را داشته باشی ...