سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

خسته

مرا به کوچه های غم زده شهر نبر ٬

من از این تنهایی شب خسته ام ٬

از این همه آدم نشانها ٬

از اینهمه ستاره های آهنی بر سینه ماتم گرفته آسمان ٬

 از اینهمه چراغ خاموش ٬

از اینهمه مدال شجاعت بر سینه آدمکها ٬

و از این نم نم خشک و خالی و بدون احساس باران ٬

اینک سالهاست که پروانه های عاشق گرمای وجود شمع را تجربه

نکرده اند . از دور صدای زوزه شغال و بانگ جغد می آید .

کسی از من ساده سراغی نمیگیرد .

که ای ساده دل اهل کجایی ؟

از چه می نالی ؟

کسی نیست که بتوانم درد و دل روزهای تنهایی – که حسرت روزهای

پیشین –  را با او بگویم .

همه غرق در عادات خویش شده اند ٬ همان عادات لاجرم همیشگی  ٬

همچون همان ستارگان آهنی که جز تابیدن چیزی نمی دانند .

همچون من که چراغ پرست شده ام  و خورشید را چونان عنصری

زائد و قدیمی می پندارم .

 

شاید سطرهای سپید به کار آیند – چونان ذهنهای سپید –

سخن کوتاه !
نظرات 1 + ارسال نظر
اسیر فراق چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:34 ق.ظ http://sereshk.blogsky.com

همیشه سخنها کوتاه شده اند ...اما مهم آنست که به دنبال کسی بگردی که حرفهایت را گوش کند ...مهم اینست که بخواهی کسی را داشته باشی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد