شروع میکنم برگی دیگر از نوشته هایم را
از سیاهی از تباهی از عشق سرخ
عشقی سرخ که سرمای وجودیش به سیاهی میزند
نمی دانم به چه باید دلخوش کنم و چه را هدف برگزینم
نمیدانم
دلبستگی های خنده دار مردمان را یا آرمانهای پر طمطراق کتابهای احمقانه گند زدایی روان را
خسته ام
خسته از لجنزاری که رنگهای سردش همچون پتکی گران بر افکار شیشه ای ام میکوبند
صدای خورد شدنشان را نمیشنوی ؟
در این دنیای دیوانه ، دیوانگی هایم رنگ مرگ گرفته اند و عاشقانه هایم به زردی میزنند
لبانم سیاه شده اند و خونم دیگر رنگی ندارد
چه کسی میداند شاید همین فردا نوبت ما باشد
خدایا!
باورکن حساب بانکی مان اصلا مهم نیست
و رئیس مان که مثل سگ از او می ترسیم
و میزمان که وقتی پشت آن می نشینیم احساس قدرت می کنیم
و زنی که به او گفته ایم: تو را از خدا هم بیشتر دوست دارم
خدایا!
باور کن تنها تو را می پرستیم و از تو اطاعت می کنیم
همیشه در روزهای آخر ماه که بدهکار می شوم
وقتی مریم مرا تهدید می کند و می گوید که مرا ترک خواهد کرد
وقتی از هواپیما جا می مانم و ممکن است به آن نرسم
وقتی مرا به دادگاه احضار می کنند
وقتی احتیاج به یک جفت شش دارم تا از حمید ده هزار تومان ببرم
وقتی از تو می خواهم که کاری کنی که مرد همسایه در تصادف بمیرد
وقتی که ماشینم را پلیس می گردد و من می ترسم شیشه های مشروب را پیدا کنند
در همه این اوقات ...
خدایا در همه این اوقات به یاد توام و تنها از تو کمک می خواهم
و خدا ما را دوست دارد
جدا پنج دقیقه به کارهایی که در هفته گذشته کردید فکر کنید و اگر شهامت دارید با خودتان تکرار کنید : -
و خدا ما را دوست دارد
و خدا را نمی بینیم
علت اینکه خداوند خودش را به ما نشان نمی دهد این است که واقعا از ما می ترسد، خودش می داند ما چه موجودات خطرناکی هستیم.