چونست حال بستان ، ای باد نوبهاری ؟
کز بلبلان برآمد ، فریاد بی قراری
ای
گنج نوشدارو ، با خستگان نگه کن
مرهم بدست و ما را ، مجروح می گذاری
یا
خلوتی برآور ، یا برقعی فروهل
ورنه بشکل شیرین، شور از جهان برآری
هر
ساعت از لطیفی ، رویت عرق برآورد
چون بر شکوفه آید ؛ باران نوبهاری
عودست
زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان ، بنمای تا چه داری ؟
گل
نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها ، چون گل میان خواری
وقتی
کمند زلفت، دیگر کمان ابرو
این می کشد بزورم ، وان می کشد بزاری
ور
قید می گشایی ، وحشی نمی گریزد
ز
اول وفا نمودی ، چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردم، سست آمدی بیاری
عمری
دگر بباید، بعد از فراق ، ما را
کاین عمر صرف کردیم، اندر امیدواری
ترسم
نماز صوفی ، با صحبت خیالت
باطل بود که صورت، بر قبله می نگاری
هر
درد را که بینی، درمان و چاره ای هست
درمان درد سعدی ، با دوست سازگاری
...