تعطیل
به علت خستگی روحی
به مدت ۲ هفته
پانوشت : باشد که خدایگان مارا ببخشایند و چشم بر گناهانمان بندند که ما را تاب تحمل عذاب نباشد .
امشب فرار کردم ، از خودم و از پیرامونم
امروز میخواهم روزنگاری کنم اما نه به شیوه معمول .
امروز فرار کردم . از خودم و از پیرامونم برای یافتن ذره ای آرامش
فرار کردم به آب ، یگانه سیال جان افزای دوست داشتنی
دیگه بسه ، از اینجور نوشتن هم دیگه خسته شدم
با اینکه آرامش حاصل از تمامی تجربه های قبلی ام را فراموش نکرده ام اما این بار به نادرستی فرضیه ام پی برد
انگار که آب هم نامهربان شده است .
با اینکه از لحاظ فیزیکی در بهترین شرایط بود اما چشمانش را بر روی من باز نکرد . شاید آب نیز در غمی شریک است یا در غضبی همکار .
و تجربه دیگر نیز که آن هم به نادرستی راه یافت این بود که در یافته هایم همیشه معلق بودن و به عبارتی دراز کشیدن بر روی آب را آرامش بخش میدانستم اما بعد از 10 دقیقه که بر روی آب دراز میکشی کمرت به خاطر تلاش برای صاف نگه داشتنش شروع به درد میکند و اینجاست که یا باید تسلیم شوی و یا تلاش کنی که زنده بمانی ، که انگار آب نیز چون عاشقی آتشین تمام وجود طرفش را میخواهد .
یا غرق شو و به من برس یا آزاد باش و توقع آرامشی نیز نداشته باش
این اولین بار بود که به عاشق بودن آب پی بردم و نکته جالب اینجاست که اگر برای آزادی تلاش کنی قطعا خسته خواهی شد و لحظه لحظه امکان زنده ماندنت کمرنگتر خواهد شد ولی اگر خودت را رها کنی بر روی آب خواهی ماند و به نهایت آرامش و لذت خواهی رسید .
بازهم از خود نظریه میدهم : شرایط روحی آب در میزان آرامشی که به اطرافش میرساند تاثیر دارد .
و نظریه دوم : تمامی موجودات زنده و غیر زنده به نوعی عاشق اند مهم اینست که شیوه عاشقی هر عنصر را بشناسیم .
نظریه سوم : و در نهایت اصلی ترین سوال هستی اینست : عارفی یا عاشق ؟
که جواب این سوال مشخص کننده تمامی زوایای زندگی است .
باز کنید دربها را
من آمده ام
میهمان هر روز دریوزگی هایتان
بازکنید دروازه های شهر گناه را
من آمده ام
اینبار به جهت مرحم
پاره های قلبم را برگردانید
این آخرین باری است که مرا پشت دروازه هاتان میبینید
دروازه هامان زین پس
مرا بپذرید
بازگشایید
مرا راهی نیست
یا متاعی
اینبار خود را آورده ام
به عنوان پیش کش
بپذیریدم
و قلبم را باز پس دهید
قول میدهم خدمتان کنم
به روح پرفتوح همان کفتاری که میپرستیدش
سوگند به همان سکه های زرد گونه
که همه تان در پنهان و آشکار خدایش میخوانید
خوب از اینجا به بعدش خیلی داره شبیه شعر اخوان میشود ، بهتر است تمامش کنم تا به دزدی ادبی متهمم نکنید ( ای بازدید کنندگان میلیونی این وب )
امروز میخواهم داستان شیوا " الهه مرگ " در اساطیر هند رو باز نویسی کنم
و البته فقط بخشهایی از داستان را
روزی " رامین " الهه عشق و دوستی شیوا را میبیند و فکر میکند که بعله ( به زبان هندی ها )
خلاصه از ماجراهای SMS بازی ، قرار تو پارک و این حرفها که بگذریم بحث به جاهای باریک میرسه و حضرت علیّه جناب شیوا ، رامین خان رو میپسندندی و قرار میشود که اگر جناب رامین در آزمون نهایی شیوا قبول شود به همراه خانواده قدم رنجه نمایند .
دلم براتون بگه از شیوا و آزمونی که برای رامین خان تدارک دیده بود و آن آزمون تنها کاری بود که شیوا در آن تبحر داشت یعنی مرده کردن زندگان .
و این بهایی بود که رامین برای عشقش پرداخت .
در پایان این داستان تراژیک ، شیوا با گرفتن جان رامین سمبل و اشارتی زیبا در باب عاشقی بر جای میگذارد و ما میفهمیم که عاشفی مرد نر میخواهد و گاو کهن یا یه همچین چیزایی .
بنابر نظر آگاهان بعد از مراسم شب هفت رامین ، شیوا گریه ها سر دادندی و در دل گفتندی که ساخت سمبل ما را چه هه ( یعنی به من چه که برای عبرت مردمان داستانهای عبرت انگیز بسازم و بدین خاطر صفا و مرام رامین رو از دست دادم ) و گرومپ ( دوباره بر سر کوبید )
خوب اگر از داستان سرایی بگذریم باید بگم که اون چیزی رو که بخاطرش این متن رو نوشتم فراموش کردم ، حافظه نیست که ، آتاریه . اگر یادم اومد تو پست های بعد مینویسم .
با خودم میگفتم که برای آخرین بار ِ
شمارش آخرین بار از دستم در رفته
من یک بازنده ام ، چه فرقی میکنه ! از این به بعد دیگه نمیگم برای آخرین بار ، حداقل دیگه این عذاب وجدان لعنتی رو ندارم .
یک سیگار دیگه روشن میکنم و سرعتم رو میبرم بالا تا زودتر به سر قرار برسم .
نمیدونم چطوری 4 تا چهار راه و خیابان اصلی رو تو اون شلوغی رد میکنم ، اما الان اونجایی هستم که باید باشم.
ماشین رو به زور میچپونم بین ماشینهای احمقی که برای کارای احمقانه تر پارک کردند .
هادی کوچیکه یا همون مواد فروش ریزنقش و کلاهبردار رو میبینم و براش دست تکون میدم ، با اینکه منو دیده اما خودش رو به ندیدن میزنه و راهش رو کج میکنه .
تو دلم چند تا فحش آبدار نثارش میکنم و میدوم که بهش برسم .
انگار که منو تازه دیده شروع به چاق سلامتی میکنه ، بهش میگم که حوصله ندارم و همون همیشگی رو بهم بندازه که برم . اونم جمله معروفش رو میگه و به من میفهمونه که از صراحت من خوشش میاد و منم کلی ذوق میکنم که یک مواد فروش بی همه چیز داره ازم تعریف میکنه .
بهش میگم که این دفعه 20 تا میخوام . ازم میپرسه مگه مهمونی داری ؟ منم بهش یادآوری میکنم که مثل همیشه حرفش حتی احمقهای توی خیابون رو هم نمیخندونه پس بیخیال خوشمزگی بشه . پول رو ازم میگیره و واسه 5 دقیقه دیگه سر کوچه همیشگی قرار میزاره .
میرم توماشین میشینم و ماشین رو به همراه بخاریش روشن میکنم . تا 5 دقیقه سپری بشه 2 تا سیگار میکشم و اطرافم رو زیرنظر میگیرم تا مشکلی پیش نیاد .
میرم سر قرار .
جنسا رو میگیرم ، اسلحه رو از زیر کاپشن در میارم و شلیک میکنم .
صدای بدی داره ، شرط رو به فرزان باختم ، اسلحه کار میکنه . در ضمن فکر نمیکنم که دیگه عذاب وجدان داشته باشم .
حالا فقط 2 هفته فرصت دارم یک مواد فروش اشغال دیگه پیدا کنم .