مردن را برگزیده ام
غرق شدن را
رفتن از این دیار غبارآلود غم را
مردن را برگزیده ام
با همین دستان
همچون دوئتی باشکوه که نقاشی هر 2 روی را خود برعهده گرفته ام
مردن را خود برگزیده ام
در این فصل سرد
در این فصل باشکوه
مراسم زیبایی خواهد بود
میتوانم شکوهش را لمس کنم
تو هم بیا
منتظرم
باز هم صبحی دیگر، چشمانم را می گشایم. نه برای دیدن خورشید، نه برای دیدن درختان و نه هیچ چیز دیگر ازین دست، تنها برای اینکه بار دیگر بتوانم آنها را ببندم و این خود گنجی است گرانبها. چون دل بستن به نور و روشنایی حاصلی ندارد، یا باید به تاریکی پیوست – چون دیگران- یا منتظر آرماگدون (1) ماند، شاید نور بر ظلمت غلبه کرد - ولی من چنین صبری ندارم - چشمانم را می بندم. به گذشته فکر می کنم. آنگاه که خود را با خون اژدها می شستم، غافل ازاین که برگها تمامی وجودم را فرا گرفته اند و من سرخوش از رویین تنی (2) قدم در دنیایی گذاشتم که سراسر تاریکی بود، سیاهی بود، تباهی بود. آری این فریب خدا بود! و من چقدر ساده بودم، افسوس! با چشمان بسته نگاه می کنم، می بینم. امید هیچ سحری در پی نیست، هرچند می گویند : "سحر نزدیک است" ، ولی نه صبر اندک و نه صبر بسیار بدان نمی انجامد. وقتی ساکنم، حرکتی نمی کنم، وقتی مرده ام، سحر نزدیک باشد یا دور، چه فرقی می کند؟ من گرفتار شبم چه بخواهم، چه نخواهم. که مرا اختیاری نیست. تنها امیدم نوری بود که در انتهای تونل تاریک زندگی ام می درخشید، دریغا که فهمیدم آن نیز قطاری بود مهیا برای نابودی ام. اینجا خوبی و سپیدی جادوست و جزای جادوگر آتش، پس نمی خواهم جادوگر باشم. زندگی اشتباهی است که دو بار نمی توان تکرارش کرد، ولی می توان از عمقش کاست، که به صاعقه ای سوختن بهتر، تا شاخه شاخه معنای تبر را فهمیدن! ________________________________________
توضیحات:
1) نبرد نهایی خیر و شر در آخرالزمان.
2) اشاره به داستان زیگفرید که اژدهایی را کشت که با شستشوی خود با خون آن رویین تن می شد ولی در هنگام شستشو برگی بر شانه اش نشست و آن قسمت رویین تن نشد و بعد ها با اصابت تیری به آن ناحیه از پای در آمد.
بازم سلام
اینم یک متن جالب دیگه که خوندنش خالی از لطف نیست !
(مکان وقوع حادثه : قطاری در هندوستان)
وضعیت : بلا نسبت اتوبوسهای شرکت واحد خودمان جمعیت متراکم شده، دارد از پنجرههایش بیرون میریزد .
... دی ری ری ریم ...
یک زوم با سرعت هر چه تمامتر روی یک دختر چشم درشت با مژههای سیخکی که از قضا حتماً دختر خیلی خوبی و خانم و پاکی است . ساری قرمز و سرخابی هم به تن دارد . در یک دستش یک عالمه کتاب و جزوه دارد ، دست دیگرش را به گوشه شالش گرفته است . بالاخره فیلمبردار رضایت میدهد و دست از تیر مژگان دختر برمیدارد ؛ یک صحنه باز میگیرد . و اینجاست که میبینیم دخترخانم بر اثر ازدحام جمعیت برادران و خواهران هل داده میشود و بنده خدا کلی در مرارت و رنج واقع شده است . [ فرض کنید قطارش کوپه کوپه نیست] بعد از آنکه به اندازه لازم دلمان برای دختره سوخت ، با یک آهنگ دی ری ری ریم دیگر گل پسری را میبینیم که کنار پای دختره روی صندلی جاگیر شده است .
[ در اینجا صدای تخمه شکستن اصحاب فیلم هندی بین بلندتر میشود!! ]
پسره چند مرتبه ابروانش را جمع میکند . باز میکند . لبخند میزند . غمزه میآید و به دختر نگاه میکند. دختره هم از آنجایی که گفتیم خیلی خانم و پاک است ، سعی میکند که خیابان را نگاه کند . اما بعد که میبیند از فرط ساکتی گلویش تار عنکبوت بسته و دستش هم از سنگینی کتابها قلم شده ، رو به پسر کرده و میگوید : «میتونید تا مقصد کتابهام رو نگه دارید ؟!»
پسر در دلش میگوید : «ای جوونم ... شما بگو گوشه ساریام رو بگیر ، چرا که نه عزیز دل برادر » و کراواتش را جابجا میکند و با صدای بلند میگوید : «بعلی . خواهش میکنم . استدعا دارم . اصلاً تشریف آورده ، قدم رنجه کنید و بر سر صندلی منت گذاشته ، در این مکان جلوس بفرمایید .»
[ در اینجا دو نکته قابل ذکر است . اول اینکه ؛ به خیلی با کلاس بودن پسره پی برده و بعد هم اینکه نگارنده به طور کاملا کاملا غیر مستقیمی پسرها را تربیت کرده و اصول جوانمردی را یادآوریشان میشود. ]
دختره هنگام پیاده شدن ، کتابهایش را از پسره پس میگیرد و بسیار جالب انگیزناک است که هیچ شماره تلفنی را لای کتابهایش پیدا نمیکند !
قصه ما به سر رسید ، قطاره به خونشون رسید .
نکاتی چند در پرانتز : البته شاید نگارنده این فیلم را از سیمای تهذیب شده خودمان دیده باشد و گرنه راویان شکرشکن شیرین سخن جور دیگری روایت میکنند که :
بعد از تقاضای دختر ، پسره کتابها را به بغل میگیرد و چند لحظه بعد چشمان دق زده راننده قطار نشان داده میشود .
در ادامه یک صحنه خارجی را میبینیم که : یک دختر هندی برای خودکشی روی ریل دراز کشیده و از آن طرف حرکت اسولموشن عشاق سینه چاک وی که به سمت ریل در حال دویدن هستند . پس راننده قطار پایش را میگذارد روی ترمز یا ترمز دستی را میکشد و یا شاید میگوید زغالها را خاموش کنند و همین امر باعث خارج شدن قطار از ریل میشود .
دوباره صحنه داخلی قطار ؛ ناگهان دختره را کنار جزوههایش میبینیم . حالا یادتان هست جزوهها کجا بود ؟!! و بقیه هم خونی مالی به زحمت از قطار پیاده میشوند . در همین گیر و دار پسره میگوید : «اووه ... خانم محترم مشکلی پیش آمده ؟! » و موبایلش را محض افه گذاشتن هم که شده در میآورد و میگوید : «شماره منزل رو بگید . تماس بگیرم و بگم که امشب دیر میرید خونه . یعنی چیزه ... میخواهید برید بیمارستان . »
در سکانس آخر هم صحنهای را مشاهده میکنید که پسره و دختره کنار ریلهای قطار ، به سمت غروب آفتاب و پشت به دوربین در حرکتند و ما میفهمیم که به سمت بیمارستان میروند!
سلام .... این شعر رو امروز دیدم
نمیدونم مال کیه اما خیلی خوشم اومد ، امیدوارم که شما هم خوشتون اومده باشه
سادگی کن
سادهء من !
اگر گویند سادگی ساده ترین ساز جهان است
من چه گویم که تو از ساده ترین ساز جهان
ساده تری
پانوشت : هادی عزیز اگر این نوشته رو میخونی یه خبری از خودت بده که آیا هنوز زنده ای یا نه ؟ .... اما جدا از شوخی دلم واست تنگیده ! اگر موبایل را با خودت بردی یک تک بزن یا شماره یگانت رو واسم بنویس . برات آرزوی شادی میکنم همقطار
اون یکی پانوشت : پیشاپیش از بینندگان میلیونی این وب تشکر میکنم و خواهش میکنم که فقط یکبار بیان اینجا تا برای بقیه هم جا باشه ! D:
بازم سلام
این دفعه متن پروژه پایانی کلاسهای فیلم سازی رو میزارم
این کار ساخته نشد اما میتونست کار جالبی در بیاد
راستی دوره آموزشی دردآور من هم تموم شد ، با تمام خوبی و سختیهاش . راستش رو بخواهید الان دلم واسه اون شبهایی که دور هم میشستیم تنگ شده ، واسه دوستای قدیمی و دوستای خوبی که پیدا کردم اما اینکه چرا دلم واسه اون روزای سراسر بدبختی تنگ شده ؟
به قول دوستی خریتهای انسانی تمامی ندارد
شاید چند تا نوشته از اون روزا رو هم بزارم اینجا تا به عمق فاجعه پی ببرید .
خوب بگذریم
امیدوارم که خوشتون بیاد در ضمن از پیشنهاداتون در مورد این نوشته خیلی استقبال میکنم (در این لحظه زبان فارسی دچار جهش ژنتیکی شد )
سکانس 1
صحنه کاملا تیره صدای زنگ تلفن ٬ برداشتن گوشی و .....
مرد : سلام ٬ بفرمایید
دختر : سلام ٬ استاد شکیبا ؟
مرد : بله ٬ بفرمایید
دختر : من وحدتی هستم ٬ استاد مینا شما رو معرفی کردن ٬ قرار بود با شما تماس بگیرند
مرد : بله بله ٬ خانم وحدتی ٬ خوب هستید ؟ ٬ استاد مینا در مورد شما با من صحبت کردند و البته از شما هم خیلی خیلی تعریف کردند . دختر : ممنون ٬ استاد مینا لطف دارند
مرد : دخترم من روزهای سه شنبه و چهارشنبه بعد از ظهر وقت آزاد دارم
دختر : استاد سه شنبه ها زمان خوبیه
مرد : بسیار خوب ٬ سه شنبه ها ساعت 5 ٬ این ساعت میتونید بیایید ؟
دختر : بله ٬ حتما
مرد : بسیار خوب ٬ فقط صبر کنید تا من اسم شما را در دفترم وارد کنم (چند ثانیه ای میگذرد ٬ همانند آنکه مرد به سختی اسم را مینویسد صدای محو و ناآشنای سوراخ کردن کاغذ مخصوص شنیده میشود )
خداحافظی معمول دو طرف محو به تصویر
تصویر گذاشتن گوشی تلفن
دیسلاو به سکانس 2
سکانس 2 داخلی ٬ روز ٬ منزل دختر
پدر : چی شد دخترم ؟ صحبت کردی ؟
دختر : آره ٬ سه شنبه ها ساعت 5 ٬ اما این استاده یه جوری به نظر می اومد
پدر : چطور ؟
دختر : نمیدونم ٬ یه جوری بود ٬ شاید سواد نداره ٬ خیلی طول کشید تا اسمم رو تو دفترش وارد کرد
پدر : مگه میشه استاد به این معروفی سواد نداشته باشه ؟
دختر : نمیدونم
سکانس 3 داخلی ٬ بعد از ظهر ٬ آموزشگاه
دختر وارد آموزشگاه میشود نامش را میگوید ٬ اجازه میگیرد و وارد کلاس استاد میشود
استاد در پشت پیانو نشسته و دارد یکی از قطعات معروف را مینوازد
استاد عینک سیاه به چشم دارد .
( دکوپاژ این صحنه : تصویر شروع سکانس نمای بسته پاهای دختر در حال بالا رفتن از پله های آموزشگاه است ٬ به عبارتی دوربین پاهای دختر را دنبال میکند تا هنگامی که او وارد آموزشگاه میشود ٬ سپس یک حرکت تراولینگ از پایه های پیانو تا صورت استاد و در نهایت محو به سیاه )
طرح 2 : در کل سکانس 1 و 2 تصویر سیاه است و فقط صدای صحبت اشخاص شنیده میشود تا شروع سکانس 3 که محو به تصویر میشود .