برای این دفعه یک داستان رو انتخاب کردم ، که البته یک سری داستان به حساب میاد و هر دفعه یکیش رو آپ میکنم . بخونید و نظر بدید .
با احترام
--------------------------------------------------------------------------------------------------- خیلی عجیبه ! تا به حال دستم رو ماشه نلرزیده بود ماشه رو با خشم و تعجب چکوندم ٬ یه سوت لذت بخش کوچولو کشید وکار تموم شد ٬ مثل همیشه بی صدا و تمیز. سریع دست به کار شدم ولوازم امضا مخصوص رو آماده کردم باید عجله میکردم و میرفتم ٬ این دفعه خیلی طول کشیده بود . این یکی وقتی خواهش میکرد خیلی خواستنی شده بود .و منم نتونسته بودم جلوی خودمو بگیرم . تقریبا 5 دقیقه داشتم نگاش میکردم . امضای همیشگی رو فرزی انجام دادم و وسایل رو جمع کردم که تشریف رو کم کنم . اما انگاریه صدای خیلی ظریف هق هق شنیدم . من امروز چقدر سورپریز میشم . وحشت زده به دور و برم نگاه کردم ٬ جای زیادی واسه گشتن نبود . اتاق خواب ٬ اگه کسی باشه اونجاست . طبق تجربه اولین جایی رو که دیدم زیر تخت بود . و بازم زدم تو خال . یک امتیاز مثبت دیگه . یک فرشته کوچولو اون زیر نشسته بود و وحشت زده داشت گریه میکرد . آخ که من چقدر عاشق صحنه های رومانتیک هستم . ولی اصلا وقت نداشتم که از این یکی هم لذت ببرم وهمونجا با 2 تا گلوله از دیدن این دنیای پر از بدی راحتش کردم . باید ازم ممنون باشه اگر چه انسانها معمولا این چیزا رو درک نمیکنند. خوب تا حالا 3 تا گلوله برای دو نفر. برای فرشته کوچولو وقت امضا نداشتم و همینجوری ولش کردم . خیلی حیف شد اگه وقت داشتم میتونستم رو پوست کمرش یک تاتو اسطوره ای در بیارم و به خود خدا تقدیمش کنم اما خوب چه میشه کرد بعضی وقت ها اینجور بد شانسی ها هم پیش میاد . امیدوارم که خدا از دست من دلگیر نباشه و اینو به حساب این نزاره که من فراموشش کردم . در اولین فرصت باید یه هدیه درست و حسابی براش جور کنم . وسایل رو جمع کردم و به راه افتادم . به سر چهار راه نرسیده بودم که صدای آژیر ماشین های پلیس رو شنیدم . تا به حال خیلی به این موضوع فکر کردم که اگه پلیس ها آفریده نمیشدند نظام خلقت دچار چه کمبودی میشد.