شروع میکنم برگی دیگر از نوشته هایم را
از سیاهی از تباهی از عشق سرخ
عشقی سرخ که سرمای وجودیش به سیاهی میزند
نمی دانم به چه باید دلخوش کنم و چه را هدف برگزینم
نمیدانم
دلبستگی های خنده دار مردمان را یا آرمانهای پر طمطراق کتابهای احمقانه گند زدایی روان را
خسته ام
خسته از لجنزاری که رنگهای سردش همچون پتکی گران بر افکار شیشه ای ام میکوبند
صدای خورد شدنشان را نمیشنوی ؟
در این دنیای دیوانه ، دیوانگی هایم رنگ مرگ گرفته اند و عاشقانه هایم به زردی میزنند
لبانم سیاه شده اند و خونم دیگر رنگی ندارد
چه کسی میداند شاید همین فردا نوبت ما باشد
چرا اینقدر ناامید. خوب نیست سیاه و سپید ببینی. زندگی هم رنگ داره هم روح داره
سلام
وبلاگ قشنگی داری
خوشحال میشم پیشم بیای