مثل آخرین برگ از درختی که داره خشک میشه تو باد میلرزه
گذاشتم صدای قدمهام رو بشنوه
فقط یه لحظه جا خرد
مرد :سیگار میخوای ؟
زن : حتما ، یکی بر میدارم . تو هم مثل من از ازدحام خسته شدی ؟
مرد : من برای مهمونی نیومدم اینجا . برای تو اومدم . چند روز تحت نظرت داشتم ، تو همهء اون چیزی هستی که یه مرد ممکنه بخواد . فقط به خاطر صورتت نیست ، حالتت یا صدات .
فندک رو آتیش کردم تا سیگار رو روشن کنه و به چشماش زل زدم . چشماته .... ، تمام چیزهایی که میتونم تو چشمت ببینم .
زن : چی تو چشمای من میبینی ؟
مرد : یه سکوت دیوانه وار میبینم . از فرار کردن بیزاری . برای اون چیزی که باید باهاش رودررو بشی آماده ای . ولی نمیخوای تنهایی باهاش رودررو بشی .
زن : نه . نمیخوام تنهایی باهاش رودررو بشم .
اومد جلو و منو تو آغوش گرقت . اون نرم و گرم و تقریبا بی وزنه . عطرش وعدهء شیرینیه که از چشمای من اشک جاری میکنه
بهش میگم که همه چیز درست میشه ، که از هر چیزه که میترسه و فراریش داده نجاتش میدم . بهش میگم که عاشقش ام.
صدا خفه کن صدای شلیک رو تبدیل به نجوا میکنه .
تا موقعی که جون بده بغلش میکنم . هیچوقت نمیفهمم که از چی فرار میکرد .
فردا صبح چک رو نقد میکنم .
سلام....از چی میترسی ؟از چی فرار میکنی؟
به چی شک داری ؟
ادامه بده ...مطمئنم که موفق میشی ...بیشتر برا نوشتن وقت بذار....
سلام
از لطف شما ممنونم
متن جالبی بود
داستانهای شما همیشه به یک جنایت شیرین و توجیه پذیر ختم میشه.
نمی دونم چرا
ولی جالبه
در واقع خواننده؛ همون قدر با مقتول احساس همدردی می کنه که با قاتل
سلام رضا جان
باید بهم وقت بدی که با نوشته هات آشنا شم
کم کم همه نوشته هاتو میخونم عزیز
بیشتر از 2 هفته است که به روز نکردی نوشته هات رو.
موفق باشی