سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

صبحی دیگر

باز هم صبحی دیگر، چشمانم را می گشایم. نه برای دیدن خورشید، نه برای دیدن درختان و نه هیچ چیز دیگر ازین دست، تنها برای اینکه بار دیگر بتوانم آنها را ببندم و این خود گنجی است گرانبها. چون دل بستن به نور و روشنایی حاصلی ندارد، یا باید به تاریکی پیوست – چون دیگران- یا منتظر آرماگدون (1) ماند، شاید نور بر ظلمت غلبه کرد - ولی من چنین صبری ندارم - چشمانم را می بندم. به گذشته فکر می کنم. آنگاه که خود را با خون اژدها می شستم، غافل ازاین که برگها تمامی وجودم را فرا گرفته اند و من سرخوش از رویین تنی (2) قدم در دنیایی گذاشتم که سراسر تاریکی بود، سیاهی بود، تباهی بود. آری این فریب خدا بود! و من چقدر ساده بودم، افسوس! با چشمان بسته نگاه می کنم، می بینم. امید هیچ سحری در پی نیست، هرچند می گویند : "سحر نزدیک است" ، ولی نه صبر اندک و نه صبر بسیار بدان نمی انجامد. وقتی ساکنم، حرکتی نمی کنم، وقتی مرده ام، سحر نزدیک باشد یا دور، چه فرقی می کند؟ من گرفتار شبم چه بخواهم، چه نخواهم. که مرا اختیاری نیست. تنها امیدم نوری بود که در انتهای تونل تاریک زندگی ام می درخشید، دریغا که فهمیدم آن نیز قطاری بود مهیا برای نابودی ام. اینجا خوبی و سپیدی جادوست و جزای جادوگر آتش، پس نمی خواهم جادوگر باشم. زندگی اشتباهی است که دو بار نمی توان تکرارش کرد، ولی می توان از عمقش کاست، که به صاعقه ای سوختن بهتر، تا شاخه شاخه معنای تبر را فهمیدن! ________________________________________

توضیحات:

1) نبرد نهایی خیر و شر در آخرالزمان.

2) اشاره به داستان زیگفرید که اژدهایی را کشت که با شستشوی خود با خون آن رویین تن می شد ولی در هنگام شستشو برگی بر شانه اش نشست و آن قسمت رویین تن نشد و بعد ها با اصابت تیری به آن ناحیه از پای در آمد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد