سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

باید گفته باشمت

مرده بودم

لباسی سپید به تن داشتم

همانند اسم همین مکان ، چه شباهتی !

آری میگفتم

با لباس سپیدم متعجب به اطراف نگاه میکردم

فضا بینهایت سپید بود و مه آلود

همانند خوابهایم

مانند همین مکان ، اوه چه تناسبی !

تلاش بیهوده ام برای یافتن یک همسان

یک همچون خود

اما نبود

دیگر چیزی نمانده بود که چشمان جستجوگرم نمناک شود

ناگاه آینه ای خودم را نمایاند

اما من نبودم آنچه آینه میگفت 

نگاه سنگین چشمهای زیادی را حس کردم

نجواهایی که از انتظار سخن میگفتند

و یک پرواز

انگار که دیگر وزنی نداشتم

شروع به صعود کردم

صعود به بینهایت

حال من هم یک پروانه بودم

مانند همان چشمان سنگین و البته مهربان

 

باز هم به دبدارت خواهم آمد

شاید در رویایی  دیگر

نظرات 1 + ارسال نظر
هانیه چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:24 ب.ظ

خیلی قشنگ توصیف شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد