سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

مرگ را خود دیدم

تمام قد بر من رخ نمایاند

 

با همین چشمهایم دیدم که چگونه بر چشم هایم زل زده بود

انگار میخواست تاریخی را گوش زد کند

یا شاید با خودش فکر میکرد که فبلا این چشمها را کجا دیده است و یا کی خواهد دید !

نمیدانم و نباید هم بدانم

 

بازهم سرخوش از زندگی در دنیا غرق میشوم

                      مانند همیشه ، مانند همه وقت     

ببار ای بارون . ببار

ببار ای ابر بهار

ببار ای ابر بهار

ببار ای ابر بهار      با دلم به هوای زلف یار

                           داد و بیداد از این روزگار                                     

               ماه رو دادن به شبهای تار  

                                  ای بارون

 

ای بارون

ای بارون

بر کوه دشت هامون ببار              ای بارون

 

ببار ای ابر بهار

ببار ای بارون ببار

با دلم گریه کن خون ببار

در شبان تیره چون زلف یار

بهر لیلی چون مجنون ببار

                                           ای بارون

 

 

و در آخر دلم نیومد که نامی از استاد شجریان نبرم

برایش آرزوی سلامتی میکنم .

*۱-شعر بارون از کاست شب سکوت کویر

دیوانه ام میکند

سادگی معصومانه ام

نظرات احمقانه ساده اندیشانه ام

 

آن هنگام که چون زورقی اسیر بادهای هوس انگیز و ماجراجوی اطرافیان دلسوزم بودم

 

 

دیوانه ام میکند

تفکرات احمقانه عاشقانه ام

نظرات بچه گانه پاک دانستن انسانها

 

آن هنگام که اتفاقات را چالشی از طرف خدا میدانستم و به وسوه های انسانی آن توجه ای نداشتم

 

 

دیوانه ام میکند

گناهان نکرده ام

پاکی بچه گانه ام

 

آن هنگام که به چشمان معصومم لبخند میزدند و من آنان را بیچارگانی دور از حقیقت میدانستم

 

 

بازهم ساده ام ، بازهم باور میکنم حیله های مکارانه آنان را

تو هم بیا

مردن را برگزیده ام

غرق شدن را

رفتن از این دیار غبارآلود غم را

 

مردن را برگزیده ام

با همین دستان

همچون دوئتی باشکوه که نقاشی هر 2  روی را خود برعهده گرفته ام

 

مردن را خود برگزیده ام

در این فصل سرد

در این فصل باشکوه

 

مراسم زیبایی خواهد بود

میتوانم شکوهش را لمس کنم

تو هم بیا

منتظرم

صبحی دیگر

باز هم صبحی دیگر، چشمانم را می گشایم. نه برای دیدن خورشید، نه برای دیدن درختان و نه هیچ چیز دیگر ازین دست، تنها برای اینکه بار دیگر بتوانم آنها را ببندم و این خود گنجی است گرانبها. چون دل بستن به نور و روشنایی حاصلی ندارد، یا باید به تاریکی پیوست – چون دیگران- یا منتظر آرماگدون (1) ماند، شاید نور بر ظلمت غلبه کرد - ولی من چنین صبری ندارم - چشمانم را می بندم. به گذشته فکر می کنم. آنگاه که خود را با خون اژدها می شستم، غافل ازاین که برگها تمامی وجودم را فرا گرفته اند و من سرخوش از رویین تنی (2) قدم در دنیایی گذاشتم که سراسر تاریکی بود، سیاهی بود، تباهی بود. آری این فریب خدا بود! و من چقدر ساده بودم، افسوس! با چشمان بسته نگاه می کنم، می بینم. امید هیچ سحری در پی نیست، هرچند می گویند : "سحر نزدیک است" ، ولی نه صبر اندک و نه صبر بسیار بدان نمی انجامد. وقتی ساکنم، حرکتی نمی کنم، وقتی مرده ام، سحر نزدیک باشد یا دور، چه فرقی می کند؟ من گرفتار شبم چه بخواهم، چه نخواهم. که مرا اختیاری نیست. تنها امیدم نوری بود که در انتهای تونل تاریک زندگی ام می درخشید، دریغا که فهمیدم آن نیز قطاری بود مهیا برای نابودی ام. اینجا خوبی و سپیدی جادوست و جزای جادوگر آتش، پس نمی خواهم جادوگر باشم. زندگی اشتباهی است که دو بار نمی توان تکرارش کرد، ولی می توان از عمقش کاست، که به صاعقه ای سوختن بهتر، تا شاخه شاخه معنای تبر را فهمیدن! ________________________________________

توضیحات:

1) نبرد نهایی خیر و شر در آخرالزمان.

2) اشاره به داستان زیگفرید که اژدهایی را کشت که با شستشوی خود با خون آن رویین تن می شد ولی در هنگام شستشو برگی بر شانه اش نشست و آن قسمت رویین تن نشد و بعد ها با اصابت تیری به آن ناحیه از پای در آمد.