سلام
خوب این یک داستان پاستوریزه نیست و کلماتی داره که من خودم به این راحتی به کار نمیبرم . اما چون این داستان مفهوم بسیار جالبی داره که تا حدودی درد من و خیلی دیگر از نویسنده های ایرانی است ( البته اگه بخواهیم اسم من رو یک نویسنده بگذاریم باید کمال بد سلیقگی رو اعمال کنیم ) آنرا بازنویسی میکنم . اصل و کل داستان رو میتونید تو لینک زیر ببینید :
http://ghalamrow.com/Cafe-Renaissance_6.htm
ستاره انگار میدانست که یک بار دیگر باید به خانه خود، به درون خود پناه ببرد و بگذارد تا نویسنده هم در خانه درون خود پناه گیردـ و این، مدتها پیش از آن بود که من و نویسنده با هم آشنا شویم. مدتها پیش از آن که نویسنده و ژانت با هم آشنا شوند و مدتها پیش از آن که همه چیز آنطور درهم بپیچد. ستاره در انتظار فرصت بود، و نویسنده این فرصت را به او دادـ
یک بار، در میانه یک بحث تند، نویسنده به او نیش زد و گفت که فکر میکند زنها تنهائی را دوست ندارندـ یعنی وقتی خود را کامل حس میکنند که قادر شده باشند چیزی را، چیزهایی را با مردی، جفتی، شریک شوندـ ستاره گفت:
_ مگه مردا خیال میکنن کاملن؟
نویسنده با پوزخندی پاسخ داد:
_ نه، ولی شما زنها خیال میکنینـــ
ستاره عصبانی شد و توی حرفش پرید:
_ دست بردار! " شما زنها"! کدوم زنها؟ من اینجا تنهامـ حرفامم مال خودمه، نه هیچکس دیگهـ دسته و گروه هم درست نکردهمـ میخوای بگی حرفام زنونهس؟ احساساتم زنونهس؟ خب باشه. ایرادش کجاس؟ از این گذشته، یعنی هیچ مردی نیست که اینجوری فکر کنه یا اینجوری احساس کنه و اینجوریحرف بزنه؟
نویسنده نگاهش کرد و آرام به او گفت که منصف باشدـ ستاره پوزخند زدـ نویسنده گفت که او هم بالاخره پرورده وحامل همان فرهنگی است که هیچوقت آنها را به هم نزدیک نخواسته استـ ستاره گفت:
_همینو گفتی و تموم شد؟ فکر میکنی خلاص میشی؟ همین کافیه که اعتراف کنی حامل کدوم لجنی؟ تصمیم نداری اونو از رو دوشت پائین بندازی؟ ببینم، خیلی خوشت میاد وقتی که روی من میخوابی، نه؟ حس میکنی سوارم شدهای و به من غلبه کردهایـ حس میکنی منو تصرف کردهای، تسلیمم کردهایـ نه؟
با خودم میگفتم که برای آخرین بار ِ
شمارش آخرین بار از دستم در رفته
من یک بازنده ام ، چه فرقی میکنه ! از این به بعد دیگه نمیگم برای آخرین بار ، حداقل دیگه این عذاب وجدان لعنتی رو ندارم .
یک سیگار دیگه روشن میکنم و سرعتم رو میبرم بالا تا زودتر به سر قرار برسم .
نمیدونم چطوری 4 تا چهار راه و خیابان اصلی رو تو اون شلوغی رد میکنم ، اما الان اونجایی هستم که باید باشم.
ماشین رو به زور میچپونم بین ماشینهای احمقی که برای کارای احمقانه تر پارک کردند .
هادی کوچیکه یا همون مواد فروش ریزنقش و کلاهبردار رو میبینم و براش دست تکون میدم ، با اینکه منو دیده اما خودش رو به ندیدن میزنه و راهش رو کج میکنه .
تو دلم چند تا فحش آبدار نثارش میکنم و میدوم که بهش برسم .
انگار که منو تازه دیده شروع به چاق سلامتی میکنه ، بهش میگم که حوصله ندارم و همون همیشگی رو بهم بندازه که برم . اونم جمله معروفش رو میگه و به من میفهمونه که از صراحت من خوشش میاد و منم کلی ذوق میکنم که یک مواد فروش بی همه چیز داره ازم تعریف میکنه .
بهش میگم که این دفعه 20 تا میخوام . ازم میپرسه مگه مهمونی داری ؟ منم بهش یادآوری میکنم که مثل همیشه حرفش حتی احمقهای توی خیابون رو هم نمیخندونه پس بیخیال خوشمزگی بشه . پول رو ازم میگیره و واسه 5 دقیقه دیگه سر کوچه همیشگی قرار میزاره .
میرم توماشین میشینم و ماشین رو به همراه بخاریش روشن میکنم . تا 5 دقیقه سپری بشه 2 تا سیگار میکشم و اطرافم رو زیرنظر میگیرم تا مشکلی پیش نیاد .
میرم سر قرار .
جنسا رو میگیرم ، اسلحه رو از زیر کاپشن در میارم و شلیک میکنم .
صدای بدی داره ، شرط رو به فرزان باختم ، اسلحه کار میکنه . در ضمن فکر نمیکنم که دیگه عذاب وجدان داشته باشم .
حالا فقط 2 هفته فرصت دارم یک مواد فروش اشغال دیگه پیدا کنم .
باید گفته باشمت
مرده بودم
لباسی سپید به تن داشتم
همانند اسم همین مکان ، چه شباهتی !
آری میگفتم
با لباس سپیدم متعجب به اطراف نگاه میکردم
فضا بینهایت سپید بود و مه آلود
همانند خوابهایم
مانند همین مکان ، اوه چه تناسبی !
تلاش بیهوده ام برای یافتن یک همسان
یک همچون خود
اما نبود
دیگر چیزی نمانده بود که چشمان جستجوگرم نمناک شود
ناگاه آینه ای خودم را نمایاند
اما من نبودم آنچه آینه میگفت
نگاه سنگین چشمهای زیادی را حس کردم
نجواهایی که از انتظار سخن میگفتند
و یک پرواز
انگار که دیگر وزنی نداشتم
شروع به صعود کردم
صعود به بینهایت
حال من هم یک پروانه بودم
مانند همان چشمان سنگین و البته مهربان
باز هم به دبدارت خواهم آمد
شاید در رویایی دیگر
باز هم صبحی دیگر، چشمانم را می گشایم. نه برای دیدن خورشید، نه برای دیدن درختان و نه هیچ چیز دیگر ازین دست، تنها برای اینکه بار دیگر بتوانم آنها را ببندم و این خود گنجی است گرانبها. چون دل بستن به نور و روشنایی حاصلی ندارد، یا باید به تاریکی پیوست – چون دیگران- یا منتظر آرماگدون (1) ماند، شاید نور بر ظلمت غلبه کرد - ولی من چنین صبری ندارم - چشمانم را می بندم. به گذشته فکر می کنم. آنگاه که خود را با خون اژدها می شستم، غافل ازاین که برگها تمامی وجودم را فرا گرفته اند و من سرخوش از رویین تنی (2) قدم در دنیایی گذاشتم که سراسر تاریکی بود، سیاهی بود، تباهی بود. آری این فریب خدا بود! و من چقدر ساده بودم، افسوس! با چشمان بسته نگاه می کنم، می بینم. امید هیچ سحری در پی نیست، هرچند می گویند : "سحر نزدیک است" ، ولی نه صبر اندک و نه صبر بسیار بدان نمی انجامد. وقتی ساکنم، حرکتی نمی کنم، وقتی مرده ام، سحر نزدیک باشد یا دور، چه فرقی می کند؟ من گرفتار شبم چه بخواهم، چه نخواهم. که مرا اختیاری نیست. تنها امیدم نوری بود که در انتهای تونل تاریک زندگی ام می درخشید، دریغا که فهمیدم آن نیز قطاری بود مهیا برای نابودی ام. اینجا خوبی و سپیدی جادوست و جزای جادوگر آتش، پس نمی خواهم جادوگر باشم. زندگی اشتباهی است که دو بار نمی توان تکرارش کرد، ولی می توان از عمقش کاست، که به صاعقه ای سوختن بهتر، تا شاخه شاخه معنای تبر را فهمیدن! ________________________________________
توضیحات:
1) نبرد نهایی خیر و شر در آخرالزمان.
2) اشاره به داستان زیگفرید که اژدهایی را کشت که با شستشوی خود با خون آن رویین تن می شد ولی در هنگام شستشو برگی بر شانه اش نشست و آن قسمت رویین تن نشد و بعد ها با اصابت تیری به آن ناحیه از پای در آمد.
بازم سلام
اینم یک متن جالب دیگه که خوندنش خالی از لطف نیست !
(مکان وقوع حادثه : قطاری در هندوستان)
وضعیت : بلا نسبت اتوبوسهای شرکت واحد خودمان جمعیت متراکم شده، دارد از پنجرههایش بیرون میریزد .
... دی ری ری ریم ...
یک زوم با سرعت هر چه تمامتر روی یک دختر چشم درشت با مژههای سیخکی که از قضا حتماً دختر خیلی خوبی و خانم و پاکی است . ساری قرمز و سرخابی هم به تن دارد . در یک دستش یک عالمه کتاب و جزوه دارد ، دست دیگرش را به گوشه شالش گرفته است . بالاخره فیلمبردار رضایت میدهد و دست از تیر مژگان دختر برمیدارد ؛ یک صحنه باز میگیرد . و اینجاست که میبینیم دخترخانم بر اثر ازدحام جمعیت برادران و خواهران هل داده میشود و بنده خدا کلی در مرارت و رنج واقع شده است . [ فرض کنید قطارش کوپه کوپه نیست] بعد از آنکه به اندازه لازم دلمان برای دختره سوخت ، با یک آهنگ دی ری ری ریم دیگر گل پسری را میبینیم که کنار پای دختره روی صندلی جاگیر شده است .
[ در اینجا صدای تخمه شکستن اصحاب فیلم هندی بین بلندتر میشود!! ]
پسره چند مرتبه ابروانش را جمع میکند . باز میکند . لبخند میزند . غمزه میآید و به دختر نگاه میکند. دختره هم از آنجایی که گفتیم خیلی خانم و پاک است ، سعی میکند که خیابان را نگاه کند . اما بعد که میبیند از فرط ساکتی گلویش تار عنکبوت بسته و دستش هم از سنگینی کتابها قلم شده ، رو به پسر کرده و میگوید : «میتونید تا مقصد کتابهام رو نگه دارید ؟!»
پسر در دلش میگوید : «ای جوونم ... شما بگو گوشه ساریام رو بگیر ، چرا که نه عزیز دل برادر » و کراواتش را جابجا میکند و با صدای بلند میگوید : «بعلی . خواهش میکنم . استدعا دارم . اصلاً تشریف آورده ، قدم رنجه کنید و بر سر صندلی منت گذاشته ، در این مکان جلوس بفرمایید .»
[ در اینجا دو نکته قابل ذکر است . اول اینکه ؛ به خیلی با کلاس بودن پسره پی برده و بعد هم اینکه نگارنده به طور کاملا کاملا غیر مستقیمی پسرها را تربیت کرده و اصول جوانمردی را یادآوریشان میشود. ]
دختره هنگام پیاده شدن ، کتابهایش را از پسره پس میگیرد و بسیار جالب انگیزناک است که هیچ شماره تلفنی را لای کتابهایش پیدا نمیکند !
قصه ما به سر رسید ، قطاره به خونشون رسید .
نکاتی چند در پرانتز : البته شاید نگارنده این فیلم را از سیمای تهذیب شده خودمان دیده باشد و گرنه راویان شکرشکن شیرین سخن جور دیگری روایت میکنند که :
بعد از تقاضای دختر ، پسره کتابها را به بغل میگیرد و چند لحظه بعد چشمان دق زده راننده قطار نشان داده میشود .
در ادامه یک صحنه خارجی را میبینیم که : یک دختر هندی برای خودکشی روی ریل دراز کشیده و از آن طرف حرکت اسولموشن عشاق سینه چاک وی که به سمت ریل در حال دویدن هستند . پس راننده قطار پایش را میگذارد روی ترمز یا ترمز دستی را میکشد و یا شاید میگوید زغالها را خاموش کنند و همین امر باعث خارج شدن قطار از ریل میشود .
دوباره صحنه داخلی قطار ؛ ناگهان دختره را کنار جزوههایش میبینیم . حالا یادتان هست جزوهها کجا بود ؟!! و بقیه هم خونی مالی به زحمت از قطار پیاده میشوند . در همین گیر و دار پسره میگوید : «اووه ... خانم محترم مشکلی پیش آمده ؟! » و موبایلش را محض افه گذاشتن هم که شده در میآورد و میگوید : «شماره منزل رو بگید . تماس بگیرم و بگم که امشب دیر میرید خونه . یعنی چیزه ... میخواهید برید بیمارستان . »
در سکانس آخر هم صحنهای را مشاهده میکنید که پسره و دختره کنار ریلهای قطار ، به سمت غروب آفتاب و پشت به دوربین در حرکتند و ما میفهمیم که به سمت بیمارستان میروند!