مثل آخرین برگ از درختی که داره خشک میشه تو باد میلرزه
گذاشتم صدای قدمهام رو بشنوه
فقط یه لحظه جا خرد
مرد :سیگار میخوای ؟
زن : حتما ، یکی بر میدارم . تو هم مثل من از ازدحام خسته شدی ؟
مرد : من برای مهمونی نیومدم اینجا . برای تو اومدم . چند روز تحت نظرت داشتم ، تو همهء اون چیزی هستی که یه مرد ممکنه بخواد . فقط به خاطر صورتت نیست ، حالتت یا صدات .
فندک رو آتیش کردم تا سیگار رو روشن کنه و به چشماش زل زدم . چشماته .... ، تمام چیزهایی که میتونم تو چشمت ببینم .
زن : چی تو چشمای من میبینی ؟
مرد : یه سکوت دیوانه وار میبینم . از فرار کردن بیزاری . برای اون چیزی که باید باهاش رودررو بشی آماده ای . ولی نمیخوای تنهایی باهاش رودررو بشی .
زن : نه . نمیخوام تنهایی باهاش رودررو بشم .
اومد جلو و منو تو آغوش گرقت . اون نرم و گرم و تقریبا بی وزنه . عطرش وعدهء شیرینیه که از چشمای من اشک جاری میکنه
بهش میگم که همه چیز درست میشه ، که از هر چیزه که میترسه و فراریش داده نجاتش میدم . بهش میگم که عاشقش ام.
صدا خفه کن صدای شلیک رو تبدیل به نجوا میکنه .
تا موقعی که جون بده بغلش میکنم . هیچوقت نمیفهمم که از چی فرار میکرد .
فردا صبح چک رو نقد میکنم .
دومین داستان از سری داستانهای Cleaner .......
امیدوارم خوشتون بیاد ................................................................................................ ..............................................................................................................................
اول فکر کردم اگه سم تو غذاش بریزم خیلی بی صدا تر و تمیز تر کار رو انجام دادم ولی اگه رو خونش تاثیر میزاشت چی ؟ نه این فکر خوبی نبود . باید یه روش بهتر پیدا کنم . میترسم که آخرش مجبور بشم با این کلت عتیقه آلمانی تنفر برانگیز کار رو تموم کنم . مغزم کار نمیکنه ٬ شاید بهتر باشه فردا در این مورد فکر کنم . اما نه ! ٬ همین امشب باید به نتیجه برسم ٬ وقتی به دخترم فکر میکنم و دستای کوچولوی نازنینش که توباند قایم کرده رو به خاطر میارم ...... ولش کن باید یه فکری بکنم ٬ همین الان . اما نه ٬ . اگه اون مرد یه بچه یا نوه داشته باشه چی ؟ ٬اگه خونش اون اثری رو که کولی میگفت نداشته باشه چی ؟ اگه ٬ اگه .... لعنتی ! باید کارو تموم کنی . به دخترت فکر کن ٬ به اون مرض لعنتی که اگه فکری به حالش نکنی تمام بدن کوچولوش رو میگیره . خدایاااااااااااااااااا آخه چرا من . چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ؟ باید کارو تموم کنم . فکر هم نمیکنم که اون مرد کسی رو داشته باشه ٬ اگه کسی رو داشت 2 ماه تموم نمیموند تو یه دهکده دور افتاده که از مناظر نقاشی بکشه . باید برم . به دخترت فکر کن . بدون اینکه بیشتر فکر کنم رفتم سراغ گنجه قدیمی ٬ همونجایی که هرچی آشغال بود رو نگه میداشتم . همون آشغالای قدیمی ٬ اما این یکی آشغال نبود تا به حال 2 بار جون منو نجات داده بود و الان قراره که جون دخترم رو نجات بده ٬ من که خیلی مدیونشم ٬ حتی از انجیل هم کاراییش بیشتره ! از یه سرباز آلمانی دزدیدمش که دیگه بهش نیازی نداشت ٬ شانس آوردم که توی علف ها مرده بود و گرنه قبل از اینکه من ببینمش لختش میکردن . دستام عرق کرده بود و میلرزید . محکم تو دستام فشارش دادم و رفتم به طرف پله ها . باید حواسم رو جمع میکردم و به یه جاییش میزدم که خون کمتری ازش بره ٬ مثلا ساق پاش . و خونش رو در چیزی جمع میکردم . خوب شد یادم اومد باید یه ظرف هم با خودم ببرم . سریع به طرف آشپزخونه رفتم و ظرف شیشه ای سالاد رو برداشتم . به پشت در اتاقش رسیدم ٬ در رو خیلی آروم باز کردم و وارد شدم . وقتی که به خودم اومدم داشتم بدنش رو تکون میدادم تا از هدر رفتم خونش جلوگیری کنم و همه خونش بریزه تو ظرف . تو تمام مدتی که در حال این کار بودم چهره غم انگیز دختر8 سالم رو میدیدم . حالا 10 سال از اون ماجرا میگذره و دخترم به همراه دوستش رابرت در باغ خانم مگنت دارند به چیدن انگورهای بهاری کمک میکنند . من دیگه کاری تو این دنیا ندارم ٬ باید به دخترم بسپارم که اسلحه قدیمی رو به کلیسا اهدا کنه ٬ اما نه ٬ اون نباید هیچی از این ماجرا بدونه ٬ باید خودم این کارو انجام بدم . خودم رو به گنجه قدیمی رسوندم ٬ همونجایی که هرچی آشغال بود رو نگه میداشتم .
برای این دفعه یک داستان رو انتخاب کردم ، که البته یک سری داستان به حساب میاد و هر دفعه یکیش رو آپ میکنم . بخونید و نظر بدید .
با احترام
--------------------------------------------------------------------------------------------------- خیلی عجیبه ! تا به حال دستم رو ماشه نلرزیده بود ماشه رو با خشم و تعجب چکوندم ٬ یه سوت لذت بخش کوچولو کشید وکار تموم شد ٬ مثل همیشه بی صدا و تمیز. سریع دست به کار شدم ولوازم امضا مخصوص رو آماده کردم باید عجله میکردم و میرفتم ٬ این دفعه خیلی طول کشیده بود . این یکی وقتی خواهش میکرد خیلی خواستنی شده بود .و منم نتونسته بودم جلوی خودمو بگیرم . تقریبا 5 دقیقه داشتم نگاش میکردم . امضای همیشگی رو فرزی انجام دادم و وسایل رو جمع کردم که تشریف رو کم کنم . اما انگاریه صدای خیلی ظریف هق هق شنیدم . من امروز چقدر سورپریز میشم . وحشت زده به دور و برم نگاه کردم ٬ جای زیادی واسه گشتن نبود . اتاق خواب ٬ اگه کسی باشه اونجاست . طبق تجربه اولین جایی رو که دیدم زیر تخت بود . و بازم زدم تو خال . یک امتیاز مثبت دیگه . یک فرشته کوچولو اون زیر نشسته بود و وحشت زده داشت گریه میکرد . آخ که من چقدر عاشق صحنه های رومانتیک هستم . ولی اصلا وقت نداشتم که از این یکی هم لذت ببرم وهمونجا با 2 تا گلوله از دیدن این دنیای پر از بدی راحتش کردم . باید ازم ممنون باشه اگر چه انسانها معمولا این چیزا رو درک نمیکنند. خوب تا حالا 3 تا گلوله برای دو نفر. برای فرشته کوچولو وقت امضا نداشتم و همینجوری ولش کردم . خیلی حیف شد اگه وقت داشتم میتونستم رو پوست کمرش یک تاتو اسطوره ای در بیارم و به خود خدا تقدیمش کنم اما خوب چه میشه کرد بعضی وقت ها اینجور بد شانسی ها هم پیش میاد . امیدوارم که خدا از دست من دلگیر نباشه و اینو به حساب این نزاره که من فراموشش کردم . در اولین فرصت باید یه هدیه درست و حسابی براش جور کنم . وسایل رو جمع کردم و به راه افتادم . به سر چهار راه نرسیده بودم که صدای آژیر ماشین های پلیس رو شنیدم . تا به حال خیلی به این موضوع فکر کردم که اگه پلیس ها آفریده نمیشدند نظام خلقت دچار چه کمبودی میشد.