بازم سلام
اینم یک متن جالب دیگه که خوندنش خالی از لطف نیست !
(مکان وقوع حادثه : قطاری در هندوستان)
وضعیت : بلا نسبت اتوبوسهای شرکت واحد خودمان جمعیت متراکم شده، دارد از پنجرههایش بیرون میریزد .
... دی ری ری ریم ...
یک زوم با سرعت هر چه تمامتر روی یک دختر چشم درشت با مژههای سیخکی که از قضا حتماً دختر خیلی خوبی و خانم و پاکی است . ساری قرمز و سرخابی هم به تن دارد . در یک دستش یک عالمه کتاب و جزوه دارد ، دست دیگرش را به گوشه شالش گرفته است . بالاخره فیلمبردار رضایت میدهد و دست از تیر مژگان دختر برمیدارد ؛ یک صحنه باز میگیرد . و اینجاست که میبینیم دخترخانم بر اثر ازدحام جمعیت برادران و خواهران هل داده میشود و بنده خدا کلی در مرارت و رنج واقع شده است . [ فرض کنید قطارش کوپه کوپه نیست] بعد از آنکه به اندازه لازم دلمان برای دختره سوخت ، با یک آهنگ دی ری ری ریم دیگر گل پسری را میبینیم که کنار پای دختره روی صندلی جاگیر شده است .
[ در اینجا صدای تخمه شکستن اصحاب فیلم هندی بین بلندتر میشود!! ]
پسره چند مرتبه ابروانش را جمع میکند . باز میکند . لبخند میزند . غمزه میآید و به دختر نگاه میکند. دختره هم از آنجایی که گفتیم خیلی خانم و پاک است ، سعی میکند که خیابان را نگاه کند . اما بعد که میبیند از فرط ساکتی گلویش تار عنکبوت بسته و دستش هم از سنگینی کتابها قلم شده ، رو به پسر کرده و میگوید : «میتونید تا مقصد کتابهام رو نگه دارید ؟!»
پسر در دلش میگوید : «ای جوونم ... شما بگو گوشه ساریام رو بگیر ، چرا که نه عزیز دل برادر » و کراواتش را جابجا میکند و با صدای بلند میگوید : «بعلی . خواهش میکنم . استدعا دارم . اصلاً تشریف آورده ، قدم رنجه کنید و بر سر صندلی منت گذاشته ، در این مکان جلوس بفرمایید .»
[ در اینجا دو نکته قابل ذکر است . اول اینکه ؛ به خیلی با کلاس بودن پسره پی برده و بعد هم اینکه نگارنده به طور کاملا کاملا غیر مستقیمی پسرها را تربیت کرده و اصول جوانمردی را یادآوریشان میشود. ]
دختره هنگام پیاده شدن ، کتابهایش را از پسره پس میگیرد و بسیار جالب انگیزناک است که هیچ شماره تلفنی را لای کتابهایش پیدا نمیکند !
قصه ما به سر رسید ، قطاره به خونشون رسید .
نکاتی چند در پرانتز : البته شاید نگارنده این فیلم را از سیمای تهذیب شده خودمان دیده باشد و گرنه راویان شکرشکن شیرین سخن جور دیگری روایت میکنند که :
بعد از تقاضای دختر ، پسره کتابها را به بغل میگیرد و چند لحظه بعد چشمان دق زده راننده قطار نشان داده میشود .
در ادامه یک صحنه خارجی را میبینیم که : یک دختر هندی برای خودکشی روی ریل دراز کشیده و از آن طرف حرکت اسولموشن عشاق سینه چاک وی که به سمت ریل در حال دویدن هستند . پس راننده قطار پایش را میگذارد روی ترمز یا ترمز دستی را میکشد و یا شاید میگوید زغالها را خاموش کنند و همین امر باعث خارج شدن قطار از ریل میشود .
دوباره صحنه داخلی قطار ؛ ناگهان دختره را کنار جزوههایش میبینیم . حالا یادتان هست جزوهها کجا بود ؟!! و بقیه هم خونی مالی به زحمت از قطار پیاده میشوند . در همین گیر و دار پسره میگوید : «اووه ... خانم محترم مشکلی پیش آمده ؟! » و موبایلش را محض افه گذاشتن هم که شده در میآورد و میگوید : «شماره منزل رو بگید . تماس بگیرم و بگم که امشب دیر میرید خونه . یعنی چیزه ... میخواهید برید بیمارستان . »
در سکانس آخر هم صحنهای را مشاهده میکنید که پسره و دختره کنار ریلهای قطار ، به سمت غروب آفتاب و پشت به دوربین در حرکتند و ما میفهمیم که به سمت بیمارستان میروند!
سلام .... این شعر رو امروز دیدم
نمیدونم مال کیه اما خیلی خوشم اومد ، امیدوارم که شما هم خوشتون اومده باشه
سادگی کن
سادهء من !
اگر گویند سادگی ساده ترین ساز جهان است
من چه گویم که تو از ساده ترین ساز جهان
ساده تری
پانوشت : هادی عزیز اگر این نوشته رو میخونی یه خبری از خودت بده که آیا هنوز زنده ای یا نه ؟ .... اما جدا از شوخی دلم واست تنگیده ! اگر موبایل را با خودت بردی یک تک بزن یا شماره یگانت رو واسم بنویس . برات آرزوی شادی میکنم همقطار
اون یکی پانوشت : پیشاپیش از بینندگان میلیونی این وب تشکر میکنم و خواهش میکنم که فقط یکبار بیان اینجا تا برای بقیه هم جا باشه ! D:
بازم سلام
این دفعه متن پروژه پایانی کلاسهای فیلم سازی رو میزارم
این کار ساخته نشد اما میتونست کار جالبی در بیاد
راستی دوره آموزشی دردآور من هم تموم شد ، با تمام خوبی و سختیهاش . راستش رو بخواهید الان دلم واسه اون شبهایی که دور هم میشستیم تنگ شده ، واسه دوستای قدیمی و دوستای خوبی که پیدا کردم اما اینکه چرا دلم واسه اون روزای سراسر بدبختی تنگ شده ؟
به قول دوستی خریتهای انسانی تمامی ندارد
شاید چند تا نوشته از اون روزا رو هم بزارم اینجا تا به عمق فاجعه پی ببرید .
خوب بگذریم
امیدوارم که خوشتون بیاد در ضمن از پیشنهاداتون در مورد این نوشته خیلی استقبال میکنم (در این لحظه زبان فارسی دچار جهش ژنتیکی شد )
سکانس 1
صحنه کاملا تیره صدای زنگ تلفن ٬ برداشتن گوشی و .....
مرد : سلام ٬ بفرمایید
دختر : سلام ٬ استاد شکیبا ؟
مرد : بله ٬ بفرمایید
دختر : من وحدتی هستم ٬ استاد مینا شما رو معرفی کردن ٬ قرار بود با شما تماس بگیرند
مرد : بله بله ٬ خانم وحدتی ٬ خوب هستید ؟ ٬ استاد مینا در مورد شما با من صحبت کردند و البته از شما هم خیلی خیلی تعریف کردند . دختر : ممنون ٬ استاد مینا لطف دارند
مرد : دخترم من روزهای سه شنبه و چهارشنبه بعد از ظهر وقت آزاد دارم
دختر : استاد سه شنبه ها زمان خوبیه
مرد : بسیار خوب ٬ سه شنبه ها ساعت 5 ٬ این ساعت میتونید بیایید ؟
دختر : بله ٬ حتما
مرد : بسیار خوب ٬ فقط صبر کنید تا من اسم شما را در دفترم وارد کنم (چند ثانیه ای میگذرد ٬ همانند آنکه مرد به سختی اسم را مینویسد صدای محو و ناآشنای سوراخ کردن کاغذ مخصوص شنیده میشود )
خداحافظی معمول دو طرف محو به تصویر
تصویر گذاشتن گوشی تلفن
دیسلاو به سکانس 2
سکانس 2 داخلی ٬ روز ٬ منزل دختر
پدر : چی شد دخترم ؟ صحبت کردی ؟
دختر : آره ٬ سه شنبه ها ساعت 5 ٬ اما این استاده یه جوری به نظر می اومد
پدر : چطور ؟
دختر : نمیدونم ٬ یه جوری بود ٬ شاید سواد نداره ٬ خیلی طول کشید تا اسمم رو تو دفترش وارد کرد
پدر : مگه میشه استاد به این معروفی سواد نداشته باشه ؟
دختر : نمیدونم
سکانس 3 داخلی ٬ بعد از ظهر ٬ آموزشگاه
دختر وارد آموزشگاه میشود نامش را میگوید ٬ اجازه میگیرد و وارد کلاس استاد میشود
استاد در پشت پیانو نشسته و دارد یکی از قطعات معروف را مینوازد
استاد عینک سیاه به چشم دارد .
( دکوپاژ این صحنه : تصویر شروع سکانس نمای بسته پاهای دختر در حال بالا رفتن از پله های آموزشگاه است ٬ به عبارتی دوربین پاهای دختر را دنبال میکند تا هنگامی که او وارد آموزشگاه میشود ٬ سپس یک حرکت تراولینگ از پایه های پیانو تا صورت استاد و در نهایت محو به سیاه )
طرح 2 : در کل سکانس 1 و 2 تصویر سیاه است و فقط صدای صحبت اشخاص شنیده میشود تا شروع سکانس 3 که محو به تصویر میشود .
مثل آخرین برگ از درختی که داره خشک میشه تو باد میلرزه
گذاشتم صدای قدمهام رو بشنوه
فقط یه لحظه جا خرد
مرد :سیگار میخوای ؟
زن : حتما ، یکی بر میدارم . تو هم مثل من از ازدحام خسته شدی ؟
مرد : من برای مهمونی نیومدم اینجا . برای تو اومدم . چند روز تحت نظرت داشتم ، تو همهء اون چیزی هستی که یه مرد ممکنه بخواد . فقط به خاطر صورتت نیست ، حالتت یا صدات .
فندک رو آتیش کردم تا سیگار رو روشن کنه و به چشماش زل زدم . چشماته .... ، تمام چیزهایی که میتونم تو چشمت ببینم .
زن : چی تو چشمای من میبینی ؟
مرد : یه سکوت دیوانه وار میبینم . از فرار کردن بیزاری . برای اون چیزی که باید باهاش رودررو بشی آماده ای . ولی نمیخوای تنهایی باهاش رودررو بشی .
زن : نه . نمیخوام تنهایی باهاش رودررو بشم .
اومد جلو و منو تو آغوش گرقت . اون نرم و گرم و تقریبا بی وزنه . عطرش وعدهء شیرینیه که از چشمای من اشک جاری میکنه
بهش میگم که همه چیز درست میشه ، که از هر چیزه که میترسه و فراریش داده نجاتش میدم . بهش میگم که عاشقش ام.
صدا خفه کن صدای شلیک رو تبدیل به نجوا میکنه .
تا موقعی که جون بده بغلش میکنم . هیچوقت نمیفهمم که از چی فرار میکرد .
فردا صبح چک رو نقد میکنم .
سلام دوستان عزیز
بالاخره اون شتره که یه روز رو هرکسی میخوابه ، رو ما هم خوابید و قراره که برم سربازی
تهران ، نیروی هوایی ، خیابان افسریه
خلاصه اینکه خدا به خیر کنه !
البته بعضی از دوستان گفتن که اونجا کویته و این حرفها ، من هم با خودم مایو و لوازمات عیش و نوش رو ور داشتم که کنار دریا بهم بد نگذره !
اما جدا از شوخی واقعا شانس آوردم که تهرانم و پادگان 01 نیستم . این خودش یه جورایی آخر خوش شانسیه .
بگذریم .
این وبلاگ به دلیل گناه نویسنده در مرد بودن ، همچنین در عدم قدرت تمایز بین نیروهای انتظامی و نیروهای جوانی و جوانان در دولتمردان و دلایل دیگر که نمیدانم به مدت چند روزی تعطیل است .
برای همه شما آرزوی نیک بختی میکنم
. . . . . شاد باشید