عارفی یا عاشق
راه خود را بگزین
این شعر یکی از اون شعرهایی است که فقط یکبار شنیدم و تا به حال فراموشش نکرده ام . وسعت معنای این شعر تا به حال من را سیراب نکرده و فکر نمیکنم روزی بتوانم این چنین کوتاه و کامل سخنی بگویم .
در پایان از تمام دوستانی که میدانند این شعر از کیست و یا ادامه اش چیست عاجزانه درخواست میکنم که آدرس یا ادامه آن را تا من دق نکرده ام برایم بنویسند و خانواده ای را از نگرانی نجات دهند .
با آرزوی سعادت ونیک بختی
بخوان مرا
با نام رویاهایت بخوان
بخوان مرا
به نام آرزوهایت
به نام آرزوهایم
بخوان مرا
بخوانم آرزومند
آن تشنه
بخوان
بخوان به نام خدای مهربانی
آن دریا
بخوان
بخوانم
به نام آرزوهایت
تو را نیت ماندن نبود
زمینی نبودی
که آرزوی ماندن بکنی
رفتی
و تختت
غمگین تر از همیشه
خالی مانده
بهشتی بودی
و من ، ساده !
رفتی
و لهجه زمینیت آرزویم شد
یادش گرامی و شاد
این متن رو در یک شرایط استثنایی نوشتم . بنابراین هرچی فکر کردم دلم نیومد که ویرایشش کنم . بنابراین همینجوری بدون ویرایش گذاشتم . امید که خوانایی لازم رو داشته باشه .
----------------
رفتی و
من ماندم
بدون یاری از غیب
رفتی و
من ماندم
با کوله باری از غم
رفتی و
من ماندم
با خاطره های زمینیت
آه
رفتی
رفتی
و من ماندم و تخت خالیت
من ماندم خاطره زمزه های شبانه ات
یادت می آید
نداهای یابن الحسن ات را
هنوز هم یادم است بوی خوش آن سیبهای آسمانی را
آن هنگام که به بهانه ای از خواب بیدار میشدم
و دزدکی لذت میبردم بی آن که درکی داشته باشم
هنوز هم یادم است گریه های زیبایت را
آن هنگام که میگفتمت ما را در درگاه خدایی آبرویی نیست ، وساطتمان کن
و تو چه زیبا ...
من غصه ام میگرفت که چرا ناراحتت کردم و با خود عهد میکردم که دیگر این لفظ را تکرار نکنم
اما دفعه بعد هم که به دیدنت می آمدم
سرخورده از بی آبرویی ، آشنایی نزدیک تر از تو نمی یافتم
و باز هم تو ..
این بار هم که به دیدنت بیایم
باز هم میگویم
حال من در حال گریه ام
و میدانم که تو سرمست همان بوی سیب نیمه شبهای مشهدی
دیگر چه بگویم
خود میدانی که آشنایی نزدیک تر از تو سراغ ندارم
وساطتمان کن
باید گفته باشمت
مرده بودم
لباسی سپید به تن داشتم
همانند اسم همین مکان ، چه شباهتی !
آری میگفتم
با لباس سپیدم متعجب به اطراف نگاه میکردم
فضا بینهایت سپید بود و مه آلود
همانند خوابهایم
مانند همین مکان ، اوه چه تناسبی !
تلاش بیهوده ام برای یافتن یک همسان
یک همچون خود
اما نبود
دیگر چیزی نمانده بود که چشمان جستجوگرم نمناک شود
ناگاه آینه ای خودم را نمایاند
اما من نبودم آنچه آینه میگفت
نگاه سنگین چشمهای زیادی را حس کردم
نجواهایی که از انتظار سخن میگفتند
و یک پرواز
انگار که دیگر وزنی نداشتم
شروع به صعود کردم
صعود به بینهایت
حال من هم یک پروانه بودم
مانند همان چشمان سنگین و البته مهربان
باز هم به دبدارت خواهم آمد
شاید در رویایی دیگر