سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

وسوسه

سلام دوستان عزیز

یه چند روزی که یکم مریض شدم و حال و حوصله چایی هم ندارم چه برسه به کار و نوشتن

تازه یک R&D  هم دارم که رسیده به دمش و فقط تستش مونده و دوست دارم هر چه زودتر ارائه بشه تا از دستش راحت بشم  و تازه یکی از طرحهایی رو که قبلا کار کردم ok شده و باید تمومش کنم .

در ضمن میخوام کل سبک و سیاق نوشته هام رو عوض کنم بلکه یکم حال و هوای خودم عوض بشه .

 

به همین خاطر و به خاطر بیماری و بیحالی و بدبختی در حال حاضر اصلا مغزم کار نمیکنه و نمیدونم که در چه جهتی میخوام ور بزنم .

اگه چیزی به نظرتون رسید بگید

همیشه میگفتم هر وقت خدا میخواد حال یکی رو بگیره به خاطر رحمتش بیخیال اون فرد میشه و به خاطر شوخ طبعیش حال من بدبخت رو میگیره و لابد بعدش هم قاه قاه بم میخنده . خوب ما از اینم راضی هستیم .

برای این پست یکی از شعرای قدیمی رو از دفترم پیدا کردم . نمیدونم این شعر مال کیه . شما اگه میدونستید واسه منم بنویسید که دانسته از دنیا برم .

شاد باشید

 

 

 

 

نکند لحظه آخر به خود آییم که ای کاش غزل می گفتیم
و به حسرت بنشینیم که ای کاش گل سرخ طلب می کردیم؛

مردم شهر سیاه ،
خنده هاشان همه از روی ریا ست
و به غیر از دو سه دوست،‌
که هر از گاهی چند
لب جویی بنشینیم و زهم یاد کنیم،‌
دلشان سنگ سیا ست

ما در این شهر دویدیم و دویدیم ، چه سود؟
شاعرانی که هم آواز سپیدی بودند
جای دیگر رفتند....
هر کجا پرسه زدیم،
خبر از عشق نبود


و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد؛
نکند از هوس دانه گندم به زمین بنشینی
گندم شهر سیاه
نسلش از وسوسه شیطانهاست

 

نقطه عطف

تعطیل

به علت خستگی روحی

به مدت ۲ هفته

 

 

 

پانوشت : باشد که خدایگان مارا ببخشایند و چشم بر گناهانمان بندند که ما را تاب تحمل عذاب نباشد .  

رها ۱

امشب فرار کردم ، از خودم و از پیرامونم                   

 

امروز میخواهم روزنگاری کنم اما نه به شیوه معمول .

امروز فرار کردم . از خودم و از پیرامونم برای یافتن ذره ای آرامش

فرار کردم به آب ، یگانه سیال جان افزای دوست داشتنی

 

دیگه بسه ، از اینجور نوشتن هم دیگه خسته شدم

 

با اینکه آرامش حاصل از تمامی تجربه های قبلی ام را فراموش نکرده ام اما این بار به نادرستی فرضیه ام پی برد

انگار که  آب هم نامهربان شده است .

با اینکه از لحاظ فیزیکی در بهترین شرایط بود اما چشمانش را بر روی من باز نکرد . شاید آب نیز در غمی شریک است  یا در غضبی همکار .

 

و تجربه دیگر نیز که آن هم به نادرستی راه یافت این بود که در یافته هایم همیشه معلق بودن و به عبارتی دراز کشیدن بر روی آب را آرامش بخش میدانستم اما بعد از 10 دقیقه که بر روی آب دراز میکشی کمرت به خاطر تلاش برای صاف نگه داشتنش شروع به درد میکند و اینجاست که یا باید تسلیم شوی و یا تلاش کنی که زنده بمانی ، که انگار آب نیز چون عاشقی آتشین تمام وجود طرفش را میخواهد .

یا غرق شو و به من برس      یا آزاد باش و توقع آرامشی نیز نداشته باش

این اولین بار بود که به عاشق بودن آب پی بردم و نکته جالب اینجاست که اگر برای آزادی تلاش کنی قطعا خسته خواهی شد و لحظه لحظه امکان زنده ماندنت کمرنگتر خواهد شد ولی اگر خودت را رها کنی بر روی آب خواهی ماند و به نهایت آرامش و لذت خواهی رسید .

بازهم از خود نظریه میدهم : شرایط روحی آب در میزان آرامشی که به اطرافش میرساند تاثیر دارد .

و نظریه دوم : تمامی موجودات زنده و غیر زنده به نوعی عاشق اند مهم اینست که شیوه عاشقی هر عنصر را بشناسیم .

نظریه سوم : و در نهایت اصلی ترین سوال هستی اینست : عارفی یا عاشق ؟

که جواب این سوال مشخص کننده تمامی زوایای زندگی است .

 

 

 

 

 

عارفی یا عاشق

        راه خود را بگزین

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این شعر یکی از اون شعرهایی است که فقط یکبار شنیدم و تا به حال فراموشش نکرده ام . وسعت معنای این شعر تا به حال من را سیراب نکرده و فکر نمیکنم روزی بتوانم این چنین کوتاه و کامل سخنی بگویم .

در پایان از تمام دوستانی که میدانند این شعر از کیست و یا ادامه اش چیست عاجزانه درخواست میکنم که آدرس یا ادامه آن را تا من دق نکرده ام  برایم بنویسند و خانواده ای را از نگرانی نجات دهند .

با آرزوی سعادت ونیک بختی

یادواره ۱

این متن رو در یک شرایط استثنایی نوشتم . بنابراین هرچی فکر کردم دلم نیومد که ویرایشش کنم . بنابراین همینجوری بدون ویرایش گذاشتم . امید که خوانایی لازم رو داشته باشه .

----------------

 

رفتی و

من ماندم

بدون یاری از غیب

 

رفتی و

من ماندم

با کوله باری از غم

 

رفتی و

من ماندم

با خاطره های زمینیت

 

آه

رفتی

رفتی

و من ماندم و تخت خالیت

من ماندم خاطره زمزه های شبانه ات

یادت می آید

نداهای یابن الحسن ات را

 

هنوز هم یادم است بوی خوش آن سیبهای آسمانی را

آن هنگام که به بهانه ای از خواب بیدار میشدم

و دزدکی لذت میبردم بی آن که درکی داشته باشم

 

هنوز هم یادم است گریه های زیبایت را

آن هنگام که میگفتمت ما را در درگاه خدایی آبرویی نیست ، وساطتمان کن

و تو چه زیبا ...

من غصه ام میگرفت که چرا ناراحتت کردم و با خود عهد میکردم که دیگر این لفظ را تکرار نکنم

اما دفعه بعد هم که به دیدنت می آمدم

سرخورده از بی آبرویی ، آشنایی نزدیک تر از تو نمی یافتم

و باز هم تو ..

 

این بار هم که به دیدنت بیایم

باز هم میگویم

 

حال من در حال گریه ام

و میدانم که تو سرمست همان بوی سیب نیمه شبهای مشهدی

دیگر چه بگویم

خود میدانی که آشنایی نزدیک تر از تو سراغ ندارم

وساطتمان کن