سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

سایه سپید

داستان سرگشتگی های یک من

نقطه سر خط

سلام دوستان عزیز

بالاخره اون شتره که یه روز رو هرکسی میخوابه ، رو ما هم خوابید و قراره که برم سربازی

تهران ، نیروی هوایی ، خیابان افسریه

خلاصه اینکه خدا به خیر کنه !

البته بعضی از دوستان گفتن که اونجا کویته و این حرفها ، من هم با خودم مایو و لوازمات عیش و نوش رو ور داشتم که کنار دریا بهم بد نگذره !

اما جدا از شوخی واقعا شانس آوردم که تهرانم و پادگان 01 نیستم . این خودش یه جورایی آخر خوش شانسیه .

بگذریم .

این وبلاگ به دلیل گناه نویسنده در مرد بودن ، همچنین در عدم قدرت تمایز بین نیروهای انتظامی و نیروهای جوانی و جوانان در دولتمردان و دلایل دیگر که نمیدانم به مدت چند روزی تعطیل است .

برای همه شما آرزوی نیک بختی میکنم

 . . . . . شاد باشید

پرواز

شروع میکنم برگی دیگر از نوشته هایم را

از سیاهی از تباهی از عشق سرخ

عشقی سرخ که سرمای وجودیش به سیاهی میزند

نمی دانم به چه باید دلخوش کنم و چه را هدف برگزینم

نمیدانم

دلبستگی های خنده دار مردمان را یا آرمانهای پر طمطراق کتابهای احمقانه گند زدایی روان را

خسته ام

خسته از لجنزاری که رنگهای سردش همچون پتکی گران بر افکار شیشه ای ام میکوبند

صدای خورد شدنشان را نمیشنوی ؟

در این دنیای دیوانه ، دیوانگی هایم رنگ مرگ گرفته اند و عاشقانه هایم به زردی میزنند

لبانم سیاه شده اند و خونم دیگر رنگی ندارد

چه کسی میداند شاید همین فردا نوبت ما باشد

خدایا!

خدایا!

باورکن حساب بانکی مان اصلا مهم نیست

و رئیس مان که مثل سگ از او می ترسیم

و میزمان که وقتی پشت آن می نشینیم احساس قدرت می کنیم

و زنی که به او گفته ایم: تو را از خدا هم بیشتر دوست دارم

خدایا!

باور کن تنها تو را می پرستیم و از تو اطاعت می کنیم

همیشه در روزهای آخر ماه که بدهکار می شوم

وقتی مریم مرا تهدید می کند و می گوید که مرا ترک خواهد کرد

وقتی از هواپیما جا می مانم و ممکن است به آن نرسم

وقتی مرا به دادگاه احضار می کنند

وقتی احتیاج به یک جفت شش دارم تا از حمید ده هزار تومان ببرم

وقتی از تو می خواهم که کاری کنی که مرد همسایه در تصادف بمیرد

وقتی که ماشینم را پلیس می گردد و من می ترسم شیشه های مشروب را پیدا کنند

در همه این اوقات ...

خدایا در همه این اوقات به یاد توام و تنها از تو کمک می خواهم

 

و خدا ما را دوست دارد

جدا پنج دقیقه به کارهایی که در هفته گذشته کردید فکر کنید و اگر شهامت دارید با خودتان تکرار کنید : -

و خدا ما را دوست دارد

 

و خدا را نمی بینیم

علت اینکه خداوند خودش را به ما نشان نمی دهد این است که واقعا از ما می ترسد، خودش می داند ما چه موجودات خطرناکی هستیم.

میدونی ۱

میدونی !

یه جنگل باشه سبز سبز

تو این جنگل هم به غیر از من و تو هیچکی نباشه

من هی بدوئم دنبال تو و تو هم هی از دست من در بری

مثل ماهی

منم نتونم بگیرمت ٬

چون هیچ وقت نخواستم  بگیرمت !

هر دومون خسته میشیم ٬ کنار یه درخت میشینیم

بعد تو دراز میکشی رو زمین و سرت رو میزاری رو پاهای من که استراحت کنی

منم دستم رو میبرم بین انبوه موهات و شروع به بازی باهاشون میکنم

بعد شروع میکنی به تعریف کردن یه ماجرا

اما من اصلا نمیفهمم که داری چی تعریف میکنی !

جواب سوالاتو خیلی آروم میدم ٬ انگار که نمیخوام حتی درخت ها هم چیزی بشنون

بعد یه دفعه تو چشمات نگاه میکنم و لبهات رو میبوسم

چشمات برق میزنه

به من میگی که خیلی بدجنسم

بلند میشی که منو بزنی

منم از دستت فرار میکنم

حالا تو داری دنبال من میدوئی ولی بهم نمیرسی

انگار که تو هم نمیخوای منو بگیری !

یاوه های مرد پست

در این پله ها,از میان سکوت , در تردید ماندن یا رفتن پوچی , اندوه , نفرت و معنای زندگی بی معنی شده اند. دلتنگی برای کسی که نمیشناسمش. گذر بی تفاوت تو از کنار من . به دنبال معنای دیگری از زندگی , بیهوده , تا دور افتاده ترین نقاط مغزم را گشته ام , به هر کنج دلم سر کشیده ام , اما به جزهیچ , هیچ نیافته ام . تاسفی که در نگاه این غریبه های به ظاهر آشنا موج میزند دیوانه ام میکند. با آخرین ذره شهامتم , با گامهایی لرزان به لب بام میرسم. ولی افسوس , افسوس که برای برداشتن آخرین گام , گامی معلق و سقوط به عمق جنون دیگر حتی سر سوزنی شهامت در خودم نمی یابم. بازهم مجبور به نفس کشیدن در خلاء زندگی میشوم . تنها با یک امید که یک روز ذره ای بیشتر شهامت داشته باشم

 --------------------------------------------------

 نکته : بعضی از نوشته ها اهانت به سفیدی کاغذه ، امیدوارم مال من اینطوری نباشه !