بازم سلام
چند روز پیش تیزرهای فیلم 300 که قراره 9 مارس اکران بشه رو دیدم
این فیلم در مورد حمله خشایار شاه به یونان و برمبنای داستان مصور فرانک میلر بزرگ ساخته شده ( البته از این به بعد من یکی با احتیاط این لفظ رو به کار میبرم!)
اگر بخوام در مورد واقعیت این نبرد و حواشی اون صحبت کنم ، بهتره که صحبت نکنم چون خیلی اطلاعات ندارم . فعلا بیخیال میشم و سر فرصت پرونده اش رو به طور کامل اینجا میزارم اما به طور اجمال میتونم بگم که خشایارشاه این نبرد رو میبره و حمله اسکندر به ایران هم به خونخواهی همین جنگ بوده .
بگذریم
اون چیزی که من از این تیزرها فهمیدم این بود که ایرانیها سیاه پوست هستند ، به شیوه قبایل آفریقایی خودشون رو آرایش میکنند و به هرجای سالم از صورتشون یک حلقه آویزون میکنند ، یک لشگر خفن از دیو ، انسانهای ناقص الخلقه و غول های یک چشم داشتند ( که بعضی از این غولها نسبت فامیلی نزدیکی با غولهای بازی War Craft دارند ) ، زنهای دربار ایران همه لز و ناقص الخلقه و کلا تمام ایرانیها از قسمت فوقانی سر کاملا تعطیل و آزاد و وحشی به معنای تمام آن هستند .
بگذریم ، به قول دوستی باید فیلم رو دید تا بشه نظر داد ، اما من از همین الان میتونم مزه این آش شور رو حس کنم .
فرانک میلر یکی از اون کارگردانهایی است که میتواند ادعا کند یک سبک جدید در فیلم سازی بوجود آورده ، شاید جالب باشه بدونید که کل فیلم برداری ، تدوین و تهیه فیلم CinSity 1 ماه به طول انجامیده که در نوع خودش بی نظیره و همچنین بروس ویلیس در مصاحبه ای گفته بود که تا وقتی فیلم نهایی رو ندیده نفهمیده که مضمون اصلی فیلم چی بوده .
شاید به فرانک میلر بشه لقب یک طراح یا گرافیست بزرگ داد ، از اون دسته طراحهایی که واقعیت ها را فانتزی و همراه با اغراق فراوان نمایش میدهند ، اما اونچه که کاملا واضحه اینه که اینجا خیلی تند رفته و چیزی رو به ایرانیها نسبت داده که مرغ پخته هم از شنیدنش خنده اش میگیرد ، نمیخوام در این پست از واقعیت های اون دوران چیزی رو بیان کنم فقط به یک مورد اشاره میکنم :
در مقطعی از تاریخ با توجه به اسنادی که بدست اومده در یونان اسیران جنگی خارجی رو در آمفی تاتر ها خوراک شیران و ببران گرسنه میکردند و این یکی از تفریحات یونانیها به حساب میومده و در همان زمان به کارگران خارجی که در ایران کار میکردند حقوق پرداخت میشده .
بگذریم
صبر میکنیم تا فیلم نمایش داده بشه و بعد به ایران برسه و ببنیم تا درست تر قضاوت کنیم
Take a look to sky
Just before you die
Captured from for whom the bells toll of MetallicA::
سلام دوستان عزیز
یه چند روزی که یکم مریض شدم و حال و حوصله چایی هم ندارم چه برسه به کار و نوشتن
تازه یک R&D هم دارم که رسیده به دمش و فقط تستش مونده و دوست دارم هر چه زودتر ارائه بشه تا از دستش راحت بشم و تازه یکی از طرحهایی رو که قبلا کار کردم ok شده و باید تمومش کنم .
در ضمن میخوام کل سبک و سیاق نوشته هام رو عوض کنم بلکه یکم حال و هوای خودم عوض بشه .
به همین خاطر و به خاطر بیماری و بیحالی و بدبختی در حال حاضر اصلا مغزم کار نمیکنه و نمیدونم که در چه جهتی میخوام ور بزنم .
اگه چیزی به نظرتون رسید بگید
همیشه میگفتم هر وقت خدا میخواد حال یکی رو بگیره به خاطر رحمتش بیخیال اون فرد میشه و به خاطر شوخ طبعیش حال من بدبخت رو میگیره و لابد بعدش هم قاه قاه بم میخنده . خوب ما از اینم راضی هستیم .
برای این پست یکی از شعرای قدیمی رو از دفترم پیدا کردم . نمیدونم این شعر مال کیه . شما اگه میدونستید واسه منم بنویسید که دانسته از دنیا برم .
شاد باشید
نکند لحظه آخر به خود آییم که ای کاش غزل می گفتیم
و به حسرت بنشینیم که ای کاش گل سرخ طلب می کردیم؛
مردم شهر سیاه ،
خنده هاشان همه از روی ریا ست
و به غیر از دو سه دوست،
که هر از گاهی چند
لب جویی بنشینیم و زهم یاد کنیم،
دلشان سنگ سیا ست
ما در این شهر دویدیم و دویدیم ، چه سود؟
شاعرانی که هم آواز سپیدی بودند
جای دیگر رفتند....
هر کجا پرسه زدیم،
خبر از عشق نبود
و تو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد؛
نکند از هوس دانه گندم به زمین بنشینی
گندم شهر سیاه
نسلش از وسوسه شیطانهاست
سلام
خوب این یک داستان پاستوریزه نیست و کلماتی داره که من خودم به این راحتی به کار نمیبرم . اما چون این داستان مفهوم بسیار جالبی داره که تا حدودی درد من و خیلی دیگر از نویسنده های ایرانی است ( البته اگه بخواهیم اسم من رو یک نویسنده بگذاریم باید کمال بد سلیقگی رو اعمال کنیم ) آنرا بازنویسی میکنم . اصل و کل داستان رو میتونید تو لینک زیر ببینید :
http://ghalamrow.com/Cafe-Renaissance_6.htm
ستاره انگار میدانست که یک بار دیگر باید به خانه خود، به درون خود پناه ببرد و بگذارد تا نویسنده هم در خانه درون خود پناه گیردـ و این، مدتها پیش از آن بود که من و نویسنده با هم آشنا شویم. مدتها پیش از آن که نویسنده و ژانت با هم آشنا شوند و مدتها پیش از آن که همه چیز آنطور درهم بپیچد. ستاره در انتظار فرصت بود، و نویسنده این فرصت را به او دادـ
یک بار، در میانه یک بحث تند، نویسنده به او نیش زد و گفت که فکر میکند زنها تنهائی را دوست ندارندـ یعنی وقتی خود را کامل حس میکنند که قادر شده باشند چیزی را، چیزهایی را با مردی، جفتی، شریک شوندـ ستاره گفت:
_ مگه مردا خیال میکنن کاملن؟
نویسنده با پوزخندی پاسخ داد:
_ نه، ولی شما زنها خیال میکنینـــ
ستاره عصبانی شد و توی حرفش پرید:
_ دست بردار! " شما زنها"! کدوم زنها؟ من اینجا تنهامـ حرفامم مال خودمه، نه هیچکس دیگهـ دسته و گروه هم درست نکردهمـ میخوای بگی حرفام زنونهس؟ احساساتم زنونهس؟ خب باشه. ایرادش کجاس؟ از این گذشته، یعنی هیچ مردی نیست که اینجوری فکر کنه یا اینجوری احساس کنه و اینجوریحرف بزنه؟
نویسنده نگاهش کرد و آرام به او گفت که منصف باشدـ ستاره پوزخند زدـ نویسنده گفت که او هم بالاخره پرورده وحامل همان فرهنگی است که هیچوقت آنها را به هم نزدیک نخواسته استـ ستاره گفت:
_همینو گفتی و تموم شد؟ فکر میکنی خلاص میشی؟ همین کافیه که اعتراف کنی حامل کدوم لجنی؟ تصمیم نداری اونو از رو دوشت پائین بندازی؟ ببینم، خیلی خوشت میاد وقتی که روی من میخوابی، نه؟ حس میکنی سوارم شدهای و به من غلبه کردهایـ حس میکنی منو تصرف کردهای، تسلیمم کردهایـ نه؟
باز این چه شورش است که در خلق آدم است
با این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
براستی این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست .
فرا رسیدن ایام یاد آوری آن رسم تاریخی ، آن حماسه بزرگ و غم سنگین را تسلیت میگویم
چند وقتی بود که نمینوشتم و ذهنم پرشده بود از احساسهای متضاد و در جهت های متفاوت
نمیدونم چه طوری توضیح بدم ، باشه واسه بعد
در مورد شرایط ذهنیم شعر زیر بهترین توضیحه .
راستی میخوام نوع نوشته های درون وبلاگ رو تغییر بدم . از انتزاعی بودن وبلاگ خسته شدم و میخوام بیشتر واقعی اش کنم ( یه جور دگردیسی در نوع نگاه و بینش یا بهتر بگم در ایدئولوژی )
نظراتتون رو واسم بنویسید
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون